یک عدد کاف

ف دات کاف

یک عدد کاف

ف دات کاف

درباره بلاگ
یک عدد کاف

اگر همین الان ضربدر بالا سمت راست را بزنید با احتمالی قریب به یقین تضمین میکنم که چیزی را از دست نداده اید
اینجا دغدغه نویس های یک عدد کاف است
یک عدد کاف که مینویسد شآید برای خودش...
ببخشید اگر پست ها را خواندید و چیزی دستگیرتان نشد
اینجا اصلا مخاطب محور نیست

آخرین مطالب
نویسندگان
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۴۳

آبروی خدا ٢

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ف.کاف
۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۷

درسی برای زندگی

کنکور درس مهمی برای من داشت که هرگز در زندگی آن را فراموش نمی‌کنم:اگر در میان همه‌ی گزینه‌ها، حداقل یک گزینه وجود دارد که از نادرست بودن انتخاب آن مطمئن هستی،حتی انتخاب تصادفی سایر گزینه‌ها هم، بهتر از خالی رد کردن پرسشنامه است...

ف.کاف
۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۲

شهید گمنام

هوای آخر اسفند آدم را مست میکند...درست مثل بهار...چقدر بهارست آخر اسفند

اسفند ماه پارسال به گمانم حوالی سالگرد عروج ماه بود (بخوانید سالگرد شهادت سردار خیبر؛محمد ابراهیم همت) که در گلزار شهدا قدم میزدم خوب یادم هست که یک نفر انگار دستم را گرفت و برد روبروی مزاری جا گذاشت مرا...

دقیق که شدم بین تمامی شهدای با هویت شهید گمنامی دیدم که روی مزارش نوشته بودند:

شهید گمنام ؛ فرزند روح الله؛ زادروز 22 بهمن ؛ شهادت یوم الله؛ عملیات کربلای 5 ؛ محل شهادت شلمچه؛ شهادت هنر مردان خداست...

خب اینها را نباید بنویسند اینها هر دختر 17 ساله ای را میتواند از خود بی خود کند

همین کلماتی که نوشته اند باعث میشود 22 بهمن ها دلم بخواهد برایش گل رز و شیرینی ببرم

همین چند کلمه مرا یاد آرمان پیرجماران می اندازند

تصمیم گرفتم اولین تبریک سال نو را من به شهید گمنام بگویم دلم میخواست اولین نفری باشد که یا مقلب القلوب و الابصارم را در سال 94 میشنود...

دلم میخواست شهید گمنام هفت سینی داشته باشد 

و همانی شد که باید...

سفره هفت سین شهید گمنام

پ.ن:آن پارچه سبز برای این است که احساس میکنم شهیدم سید است ...بالاخره فرزند روح الله است دیگر...

ف.کاف
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۳۶

همه در هیچ

گفته شده که وقتی خبر سقوط خرمشهر را به امام (ره) دادند امام (ره) بین نماز مغرب و عشاء بود. وقتی شنید، گفت: «جنگ است دیگر!» لذا امام (ره) ما همان امامی است که نه تنها از بازگشت به وطن هیچ احساسی نداشت، از سقوط خرمشهر هم «هیچ» احساسی به او دست نداد.

او فرزند حسینی است که وقتی سر به تیغ بلا سپرده بود «هیچ» احساسی نداشت و پیرو ابراهیمی است که وقتی داشتند او را به آتش می‎‌انداختند «هیچ» احساسی نداشت.
من نمی‌توانم مبانی نظری آن «هیچی» را که امام (ره) در پاسخ آن خبرنگار فرموده توضیح بدهم

 اما شکی در این گفته عرفا ندارم که همه عالمیان را همین گمراه کرده که دوستان خدا را با خودشان مقایسه کرده‌اند

کار پاکان را قیاس از خود مگیر           گرچه ماند در نوشتن شیر، شیر

جمله عالم زین سبب گمراه شد        کم کسی ز ابدال حق آگاه شد

اگر بخواهیم بدانیم امام در کدامین جرگه است همین بس که بدانیم در حالیکه وقتی رنگ ماشینمان خراش بر میدارد، دلمان هم خراش بر میدارد، دل این جرگه از فزع روز قیامت هم تکان نمی‌خورد؛ «لا یحزنهم الفزع الاکبر» 

و اگر بخواهم بفهمم «لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم» یعنی چه، اول لازم است بدانم که والله امام (ره) از بازگشت به وطن «هیچ» احساسی نداشت! او حتی وقتی داشت می‌رفت هم «هیچ» احساسی نداشت و نوشت که با «قلبی مطمئن» میرود و قلب مطمئن همان است که صاحبش را امر به «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی» می‌کنند و این بهشت کمی فرق دارد با بهشتی که گلابی‌های بزرگ دارد!

آن «هیچی» مبنای نظری «همه چیز» انقلاب اسلامی است. اگر امام (ره) می‌گفت آمریکا «هیچ» غلطی نمی‌تواند بکند این از همان «هیچی» آب می‌خورد، اگر برای حاج همت «هیچ» فرقی نداشت که بکشد یا کشته شود، این باز از همان «هیچی» آب می‌خورد و تربت پاک شهیدان ما که تا روز قیامت دارالشفای آزادگان جهان و مزار دلسوختگان و عاشقان و عارفان است و نه (هیچ) تربت دیگری، این باز از همانجا آب می‌خورد و اگر در «هیچ» کجای جهان بی‌نام خمینی (ره) این انقلاب را نمی‌شناسند، این به همان «هیچی» بر می‌گردد...
اصلا وقتی زمین مال «صالحین» است، چرا باید امام (ره) برای آمدن از فرانسه به ایران احساسی داشته باشد؟! من نمیفهمم، چون «صالح» نیستم و الا باید بفهمم ایران که هیچ، همه زمین مال او بود...

ف.کاف
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۵

نقطه زیر ب

از علی مرتضی نقل شده که فرمود من نقطه زیر ب هستم (انا نقطه تحت البا) ب یک نقطه بیشتر ندارد آن هم زیر آن گذاشته می شود پس این چه تاکیدی است که علی مرتضی دارد که من نقطه زیر ب هستم با اینکه می توانست بگوید من نقطه ب هستم؟

ابن فارض در تائیه سخنی دارد که شرح خوبی بر این جمله علی مرتضی است و احتمال زیادی دارد که اشاره به این جمله حضرت مرتضی داشته باشد.

و لو کنت بی من نقطة الباء خفضة       رفعت الی ما لم تنله بحیلة

محبوب با من گفت اگر مانند نقطه ب برای من فرود می آمدی و پایین می نشستی و کوچکی می کردی تو را بالا می بردم به جایی که بس بلند است و هرگز با حیله و ترفند نمی توانی به آن برسی و تنها راهش همین فرود آمدن تست.

تفاوت علی مرتضی با بسیاری دیگر در این بود که بقیه از هر فرصتی استفاده می کردند تا خودی نشان دهند اما علی مرتضی خودش را پنهان می کرد و هرچه او خودش را بیشتر پنهان می کرد در پیدایی حق تعالی پیداتر می شد. سال ها خون خورد و خویش را در خانه پنهان کرد از شفقتی که بر مردم داشت.

نیمه شب ها به در خانه مستمندان می رفت و پنهانی آذوقه تقسیم می کرد. یک شب که یکی از اصحاب با او بود در شگفت شد و گفت یا علی اینها که در زمره بدگویان شما هستند! علی مرتضی گفت می دانم. او نه تنها عمل نیکش را می پوشاند بلکه حتی حاضر نیست دشمنانش با خبر شوند که دارد با آنها چه می کند تا نظرشان تغییر یابد. آیا چشم تاریخ دیده است بنده ای را اینچنین راسخ در بندگی که تا این حد خویش را پنهان کند؟ از این روست که او می گوید من نقطه زیر ب هستم.

یعنی همه وجود تجلی بسم الله الرحمن الرحیم است و همه بسم الله الرحمن الرحیم متجلی در نقطه بندگی است. آنکه بندگی کند و خویش را بپوشاند آینه حق تعالی و مظهر او خواهد شد. ایا ممکن است آنکه نقش خویش می نماید آینه زیبارویی شود؟ آینه آینه نیست مگر اینکه از نقش خویش تهی گردد و علی مرتضی اینچنین بود. او نقش خویش می زدود تا آینه دلدار باشد و چه آینه ای. آنچنان نور دلدار در او تابید که بسیاری به گمان خطا رفتند و خدایش پنداشتند.

ف.کاف
۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۶

بی+مار

لکه ی سیاه بیماری مشترک بین آدمها و سیبها است

درابتدای بهار قبل از بازشدن شکوفه ها اولین جائیکه آلوده میشود کاسبرگهای گل سیب است ..

اولین جائیکه ازآدم ها آلوده میشود فرق میکند ..

مثلا اولین لکه روی یک نفر ممکن است بیفتد روی پلکش، یک نفر روی زبانش، یک نفرهم شاید روی دلش ..

بیماری لکه سیاه سیب به برگ ، دمبرگ ، شکوفه ، کاسبرگ ،‌ میوه ، دم میوه و گاهی شاخه و فلس و جوانه حمله می کند...

 لکه بعد ازاینکه افتاد روی آدم ،تکثیرمیشود ...

لکه های اولیه، ‌مخملی و به رنگ سبز زیتونی تا قهوه ای و با حاشیه نامشخص می باشند کم کم حاشیه  لکه ها واضح شده و ممکن است چند لکه بهم چسبیده و به رنگ سیاه درآیند ...

لکه ی سیاه

اگر تعداد لکه های روی برگهای جوان زیاد شود ؛ برگها بدشکل و پیچیده می شوند (Deformation=Distortion) و معمولاً ریزش (Defoliation) می کنند ...

لکه ها زیاد که بشوند،آدم...آدم میریزد ..


ویکی پدیا "لکه" را نوشته : نقطه ای به رنگی جزرنگ زمینه ...دل آدم که رنگش عوض شود 

لکه ی سیاه توی دنیا،بیماری شایعی میشود...

گناه

پی نوشت:"مار" در زبان باستان یعنی "حیّ" .. یعنی "زندگی" ..

"بی" نفی ساز است ..

"بیــمار"یعنی "بی حیِّ" .. "بی زندگی" ..

حضرت علی(ع) می فرمایند گناه ، "بیـماری" دل است.


یعنی دل با گناه ،زنده نمی ماند ، نفس نمی کشد .. میــــــــــمیـرد ....


تعداد "بیـماری" های ناشناخته درجهان به سرعت روبه افزایش ست ..

و تعداد "بیـمار"هایی که به "بیـماری"شان خوکرده اند هم...

دل نوشت: خدا جان کاش این لکه ها از وجودم یک جوری پاک شود...تو طبیب القلوبی...

ف.کاف
۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۵

آبروی خدا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ف.کاف
۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۹

داستان وبلاگ نویسی من...

...چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر .... یکی را هم او خواندی هم غیر او .... یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من..." 

شمس تبریزی

ف.کاف
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸

آقای عین . دال

چشم هایش

چشم هایش معدن آرامش است

قلبم که میتپد برایش 

توجیه میکنم علاقه ی شاگرد است به استاد

ببرُد الهی نَفَس ِ این نفـْس که استادش را آزرده خاطر کرد :/

پ.ن: بعضیها هم هستند که بآید به دنیا بیایند تا عده ای چون من با دیدنشان به خود بیایند...

دل نوشت: ناسزا گفتن آن دلبر شیرین عجب است/ناسزا گفت که تا دل به سزایی برسد

ف.کاف
۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۱

مدینه ی فاضله

"حسین آرمان است و کربلا آرمان شهر"

در کتاب آرای اهل مدینه فاضله فارابی یک جایی است که فارابی آرمانشهرش را اینگونه توصیف میکند:

"...پس آن مدینه که مقصود حقیقی از اجتماع در آن تعاون بر اموری بود که موجب حصول و وصول به سعادت آدمی ست مدینه فاضله بود و اجتماعی که بواسطه آن برای رسیدن به سعادت تعاون حاصل شود اجتماع فاضل بود و امتی که همه ی مدینه های آن برای رسیدن به سعادت تعاون کنند امت فاضله بود..." 

موقع خواندن این سطور تنها تصویری که در ذهنم شکل می گرفت مسیر راهپیمایی اربعین بود و بس..

پ.ن: و حسین(ع) است کشتی نجات و سعادت تعاون بشر...

دل نوشت: بابا جانمان را مثل سال گذشته دوباره دعوت کرده اید 

این بار همراه عمو بهروز

و من دوباره به بهانه ی درس از قافله تان جا ماندم

مادر جان قول داده اند سال آینده هر دانشگاهی که قبول شدم با هم بیاییم به دیارتان 

عجیب دلتنگتانم امام بزرگوار

 

 

ف.کاف