قدر،سیاهی چشمان توست...اگر بدانم
نه اینکه بگویم مداح ِشاهرضا اشک آدم رابیشتر در می آورد و اساسا چون شاهرضا شلوغ تر میشود جو بیشتری میدهد به آدم .
یا بگویم شب ِ قدری برویم مسجد فلان که میگویند بچه هایش ولایی تراند یا اصلا همین بیت العباس خودمان برویم که دوست و آشنا تویش زیاد ست .
نه این که بگویم برویم مسجد مطیعی که به قول ِ یکی از بچه ها میترکانَد!!! سوزی دارد روضه هایش .نه ...
شب ِ قدری میخواهم دستم را بگیری و ببری جایی که خودم اشک بریزم.خودِ خودم بدون صدای هیچ مداحی و روضه خوانی.
جایی ببر مرا شب قدری که بشکنم. خرد شوم.بریزم پایت. بیفتم پای "الغفور"ت.
بکشان مرا در آغوش خودت و اشکم کن. هر جا دلت خواست.گوشه ی همین اتاق یاسی ام. توی حیاط مسجد.صحن شاهرضا.گلزار شهدا .کنار پیاده رو.
وقتی که فرداشب دارم بساط افطار میچینم.
فقط خودت مرابگریان...همین
سرخوشم از باده ای که یار دستم میدهد
جام اشکی که سحر دلدار دستم میدهد